آیساآیسا، تا این لحظه: 11 سال و 6 ماه و 8 روز سن داره

❤❤آیسا، طلایی موهایت گندم زار من❤❤

دخمل باباشه...دخمل باباشه...

سلام.این شعر رو هر روز باباجی برام به تکرار میخونه دیگه تو خونه همه یاد گرفتن مامان مهنازم واسم میخونه دخمل باباشه...دخمل باباشه...آهنگ قشنگی داره دیشب تو بغل باباجیم خوابیدم .بازم مامان لیلا منو بد بیبی کرده بود کلی دردم اومده بود...منو دیروز بردنم پیش یه آقای دکتر مهربون که دوست دایی جونی بودش.دایی جونی تلفن کرد و گفت آیسا رو میاریم پیشتون اونجا کلی منو تحویل گرفتن مامان لیلا کلی سوالای عجیب غریب میپرسید که صدای مامان مهنازو باباجی در اومد ولی من کلا خواب بودم اصلا بیدار نشدم اما هی تو دلم میگفتم بابا مامان لیلا چی میپرسی من خوبببببببببببببببببببببم...باباجی امروز داره میره تا هفته بعد بیاد واسه مهمونی تولد من دلم برات تنگ میشه باباجی جونی...
15 آبان 1391

بازم تا12 روزگی

آخه من هی ریزه ریزه گشنم میشه باید مامی بیاد به من شیر بده واسه همین بازم تا 12 روزگیمو میگم بابا محمد تا صدام در میاد میگه لیلاااااااااااااااااااااااا بیا آیسا رو شیر بده تازشم وقتی میخواد بره بیرون همش میگه واسش شیر بزاری ها یادت نره خلاصه اینکه خیلی هوای منو دارن هنوز مامان مهناز بیبی منو عوض میکنه همین دیشب مامان لیلا عوضم کرد که کلی تا صبح ذق ذق کردم مامان مهناز فهمید که منو بدجوری بیبی کرده مامانی بد... اینجا بابا محمد داره کنار گوشم اذان میگه و شب اسم گذاری منه ..تو هفتمین شب تولدم اینم وقتی که میخوابم مثل باباجی دستام رو صورتمه باباجی من زود رفت آخه کار داشت وقتی اومد گفت اااااااااااااااااا چه کوچولو شده و کنارم خوابید ...
13 آبان 1391

بعد از 12 روز

سلااااااااااااااااااام.الهی قربونت برم مامی این چند وقت اینقدر سرمون شلوغ پلوغ بود که نتونستم به وبت سر بزنم.البته حالم هم خیلی خوب نبود...خوب حالا یه نگاه به صورتت که می اندازم همه چیز یادم میره به خاطر بودنت هزار هزار بار شکر میدونی اصلا فکر نمیکردم اینقدر ناز نازی باشی واقعا عاشقتم نفس مامی وقتی تو ننو ت میخوابونمت مثل باباجی دستای قشنگت رو میزاری روی صورتت..آیسا جونی روزها همش خوابی شبها بیدار منو میگی؟؟؟؟؟؟؟ خواب که ندارم دم دمای صبح میخوابی البته اونم تو بغل مامان مهناز...از روزای اول اتفاقا رو با عکس واست میزارم.عاشقتمممممممممممممممممممممممممم.راستی امیدوارم اسمت رو دوست داشته باشی آخه دایی جونت این اسم رو انتخاب کرد و گفت لطفا هلیا ...
13 آبان 1391

تولد

آهای خبر آهای خبر بچه سلام ، بزرگترا سلام اگه بدونین چی شده، من اومدم، دیروز اومدم این عکسا دیروز از من گرفته شده اینم وقتی سیر سیر بودم مامان مهنازم گرفته راستی خاله زری و الهه خاله سلام راستی من یه دوست دارم اسمش ارمان. سلام اقا ارمان اینم واسه خاله الهه که ذوق کردی واسم اینم اخریش ...
3 آبان 1391

شب آخر تو شکم مامیییییییییییییییییییییی(یه اسم دیگه هم هست که شاید اونو بزارم ناراحت نشی دخملی)

سلام دختر قشنگم.خانم خانما  میدونم که خوبی آخه خوشگل تکون میخوری.به امید خدا فردا به دنیا میای مامانی تاین دنیا قشنگه بزرگتر از اون جایی که شما بودید من و باباجی و مامان مهناز و بابا محمد و دایی جونی خیلی خوشحالیم البته عمع جونی ها و زن عمو زری هم عصر زنگ زدند و کلی دلشون میخواست پیشمون باشن حیف که راه دوره...دخملی نمیدونم چه احساسی دارم ...............وااااااااااااااای عاشقانه منتظرتم با عشق منتظرتم با تمام وجودم میخواهمت تو را ای جان شیرینم...باباجی عصر رسید همدان.من آماده بودم که بریم آتلیه عکس بگیریم.عکسای قشنگی شد حسابی به یاد موندنی...راستی اگه ناراحت نشی مامی میخواد اسم شما رو عوض کنه امید وارم که خوشت بیاد فکر کنم از هلیا جدیدتر...
1 آبان 1391
1